۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

دستهاي پدرم

كارگر كارخانه ريسندگي و بافندگي بود ، من هميشه اورا با دستهاي پينه بسته اش به ياد دارم.
گاهي وقتها وقتي صبح از خواب بيدار مي شديم تازه پدر مي اومد كه بخوابه اما فكر نان نميذاشت.
سفيد شدن موهاي پدرم توي اين كارخانه لعنتي را مي ديدم.
هميشه گوشش درد مي كرد هميشه سرش درد مي كرد دكتر بهش گفته بود كه نبايد توي محيط پرسروصدا كار كنه ممكنه كر بشه.
شنيده بودم نظر اسلام اينه كه انسان ثلث زندگي روزانه ش را بايد كار كنه ، ثلث ديگرش را استراحت و..

اما پدرم استراحت نمي كرد جان مي كند تا زندگي كنه، نه زنده بمونه.
يك روز اومد خانه و گفت "ديگه خسته شدم مي خوان شركت رو بدن به يه سرمايه دار (پسرعموي يه آخوند با نفوذ كه ما هميشه تو تلويزيون مي ديديم) منم باز خريد مي كنم ميام بيرون"
مادر هميشه نگرانم گفت: بيرون نيا عزيزم معلوم نيست بتوني خرج بچه ها رو برسوني.
اما پدر ديگه خسته شده بود.
اين كارگر كشاورز بعضي اوقات بد اخلاق ،از اون شركت لعنتي بيرون اومد و با پول بازخريد يه پيكان خريد تا زندگي سختش رو بتونه بچرخونه.
پدر انقلابي من پدري كه با تموم سختي هاي زندگي با تفكر شورانگيز انقلابي هميشه جلوي اونايي كه به مخالفت با انقلاب حرف ميزدن مي ايستاد ، اونقدر فشار زندگي براش سخت شده كه حالا چيزي براي دفاع براش نمونده.اون زندگي سختش رو با زندگي سختتر ادامه مي ده.
اعتراضاش هنوز از سختي هاي زندگي تموم نشده اون هنوز اعتراض داره ودستهاش پينه هاي عميقتر بسته.
دستهاي پدر شايد از صبوري و ترسه كه ديگه مشت نميشه براي شعار دادن.ترس از بدتر شدن زندگيش.
اما شايد يه روز صبر اين كارگر كشاورز راننده تموم بشه ، اونوقت ديگه هيچي جلودارش نيست اينو يكي بهتون ميگه هميشه وقتي باهاش دست ميده از ابهت قدرت دستاش به احترام وادار ميشه.